Telegram Group Search
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#Paul_Anka
@Fiction_12
متن این ترانه، به نظرم داستان کاملی بود.
مجسمه‌ها

نوشتۀ #م_سرخوش

کشاورز پیر وقتی خبر را شنید، بیل را انداخت و دودستی به سرش کوبید. همان‌جا نشست و به افق خیره شد. چهره‌اش درست مثل یک مجسمه شده بود؛ مجسمه‌ای از غم و ناامیدی و درماندگی. پشت این صورتِ چروک‌خورده و آفتاب‌سوخته، ذهنش داشت تمام سال‌های عمرش را مرور می‌کرد. چهل و چند سال پیش در نوجوانی، سیل آمده و پدر و مادرش را همراه با تمام محصول و دارایی‌شان برده بود. او مانده بود و زمینی خالی و خانه‌ای مخروبه. سال‌ها جان کند، کاشت و برداشت تا موفق شد خانه‌ای بسازد و خانواده‌ای تشکیل بدهد. یک شب که حس کرد بالاخره خوش‌بخت شده‌است، ناگهان زمین لرزید... همسر و دو دختر و یک پسرش را در زلزله از دست داد. خودش ماند و یک پسر، که به هر فلاکتی بود بزرگ شد و حالا زن و بچه داشت و تمام دل‌خوشیِ پیرمرد در زندگی بود. از زلزله سال‌های زیادی می‌گذشت. در این سال‌ها بارندگی و محصول خوب نبود، اما او که آن دورانِ وحشت را به یاد داشت، همیشه خدا را شکر می‌کرد که دیگر بلای آسمانی‌ای نازل نکرده‌است، تا این‌که خبر را شنید؛ خبرِ یک بلای زمینی، خبرِ جنگ!

@Fiction_12
گزارش

نویسنده: #دونالد_بارتلمی

(بخش اول)

گروه ما با جنگ مخالف است، ولی جنگ ادامه دارد. من را به «کلیولند» فرستادند تا با مهندس‌ها صحبت کنم. مهندس‌ها در کلیولند جلسه داشتند. قرار بود من قانعشان کنم کاری را که می‌خواستند انجام دهند، انجام ندهند. ساعت ۴:۴۵ با هواپیمای شرکت «یونایتد» از فرودگاه «لاگاردیا» در «نیویورک» پرواز کردم و ساعت ۶:۱۳ به کلیولند رسیدم. در این ساعت کلیولند رنگ آبی تیره‌ای دارد. یک‌راست به متلی رفتم که محلّ تشکیل جلسۀ مهندس‌ها بود. صدها مهندس در اجلاس کلیولند شرکت کرده بودند. خیلی از مهندس‌ها شکستگیِ استخوان یا باندپیچی و عضوِ تحت کششی داشتند. شش مورد شکستگی استخوان مچ دست دیدم، تعداد زیادی شکستگی بازو و پاشنۀ پا و کمربند لگنی و... دیدم. از علّت این شکستگی‌ها سر درنمی‌آوردم. مهندس‌ها داشتند محاسبه می‌کردند و اندازه می‌گرفتند و روی تخته‌سیاه شکل می‌کشیدند و آبجو و ساندویچ می‌خوردند و کارمندها را به حرف می‌کشیدند و گیلاس‌ها را خالی می‌کردند. گرم بودند. مملو از عشق و اطّلاعات بودند. مهندسِ ارشد عینک آفتابی زده بود؛ شکستگیِ کشکک زانو. وسط بطری‌های خالیِ آبجو و سیم‌های میکروفون ایستاده بود. گفت: «کمی از این مرغِ طبخ‌شده به سبکِ «ایزامبارد کینگدوم برونل» مهندسِ کبیر، میل کنید و بفرمایید کی هستید و چه کمکی از ما برمی‌آید. موضع شما چیست مهمانانِ محترم؟»

گفتم: «نرم‌افزار، از هر نظر. من به نمایندگیِ گروه کوچکی از طرف‌های علاقه‌مند به اینجا آمده‌ام. ما به «چیز» شما که ظاهراً کار می‌کند، علاقه‌مندیم. میان این همه غلط‌کاری، کار کردن جالب‌توجّه است «چیز»های دیگران ظاهراً کار نمی‌کنند. «چیز» وزارت امور خارجه ظاهراً کار نمی‌کند. «چیز» سازمان‌ملل ظاهراً کار نمی‌کند. «چیز» چپ دموکراتیک ظاهراً کار نمی‌کند. «چیز» بودا...»

مهندس ارشد گفت: «هر چه می‌خواهید دربارۀ «چیز» ما که ظاهراً کار می‌کند، بپرسید. ما قلبها و مغزهایمان را برای شما، آقای نرم‌افزار، باز می‌کنیم، چون ما مایلیم مردم شریف کوچه و بازار، ما را درک کنند و دوست بدارند و از معجزه‌های ما قدردانی کنند؛ مردمی که ما روزانه بی‌اجر، خروارها معجزۀ تازه برایشان تولید می‌کنیم که یکی از یکی حیات‌بخش‌ترند. هر چه می‌خواهید از ما بپرسید. میل دارید با متالورژی پوستۀ نازک تبخیری آشنا بشوید؟ یا با فرآیندهای تک‌مدار یک‌پارچه و پیوندی؟ یا جبر نابرابری‌ها؟ نظریۀ بهینه‌سازی؟ سیستم‌های حلقوی باز و بستۀ ریزبافت سریع‌السّیر ترکیبی؟ هزینه‌یابی‌های ریاضی متغیّر ثابت؟ ریزش زیرساختی موادّ نیمه‌هادی؟ کاوش‌های فضایی بین‌الوجهی عمومی؟ ما کسانی را هم داریم که متخصّص گُل تره‌تیزک و ماهی خاردار و گلولۀ دُم‌دُم‌اند که با جنبه‌هایی از تکنولوژی بالندۀ امروزی ارتباط پیدا می‌کنند و واقعاً هم ارتباط زیادی دارند.»

آن وقت من دربارۀ جنگ با او صحبت کردم. همان چیزهایی را گفتم که هر وقت مردم علیه جنگ حرف می‌زنند، می‌گویند. گفتم جنگ درست نیست. گفتم کشورهای بزرگ نباید کشورهای کوچک را به آتش بکشند. گفتم دولت مرتکب یک رشته اشتباه شده است. گفتم این اشتباه‌ها با اینکه اوّلش کوچک و بخشیدنی بودند، حالا بزرگ و نابخشودنی شده‌اند. گفتم دولت دارد اشتباهات اوّلیه‌اش را زیر قشری از اشتباه‌های تازه پنهان می‌کند. گفتم دولت از این اشتباه‌ها گوگیجه گرفته است. گفتم تا همین الآنش ده‌هزار سرباز ما جانشان را به خاطر اشتباهات دولت از دست دادند. گفتم ده‌ها هزار نظامی و غیرنظامی از دشمن به علّت اشتباهات ما و خودشان، کشته شده‌اند. گفتم ما مسئول اشتباهاتی هستیم که به نام ما صورت می‌گیرد. گفتم نباید اجازه داد دولت مرتکب اشتباه‌های بیشتری بشود.
مهندس ارشد گفت: «بله، بله. صحبت شما مسلّماً دور از حقیقت نیست ولی ما نمی‌توانیم جنگ را ببازیم. این‌طور نیست؟ و توقّف کردن یعنی باختن. درست است؟ مگر جنگ را یک روند تکاملی و توقف را سقط در نظر نمی‌گیریم؟ ما اصولاً نمی‌دانیم جنگ را چگونه می‌شود باخت. جای این مهارت بین مهارت‌هایمان خالی است. همین‌قدر می‌دانیم که ارتش ما ارتش آن‌ها را نابود می‌کند. روند کار این است. همین و بس.
ولی اجازه بدهید این بحث بدبینانۀ دل‌سردکنندۀ زیان‌آور را ادامه ندهیم. من اینجا چند معجزۀ تازه دارم که مایلم به اجمال با شما در میان بگذارم. چند معجزۀ تازه که آمادۀ غافلگیر کردن چشم ستایشگر مردم است؛ مثلاً در رشتۀ تبخیر آرزوی کامپیوتری. تبخیر آرزو اهمّیت تعیین‌کننده‌ای در پاسخگویی به آرزوهای روزافزون ملّت‌های جهان پیدا خواهد کرد، آرزوهایی که می‌دانید با سرعت زیادی دارند افزایش پیدا می‌کنند.»

در همین موقع متوجّه موارد زیادی شکستگی اریب استخوان زند اسفل در میان حاضران شدم.

ادامه دارد...
@Fiction_12
گزارش

نویسنده: #دونالد_بارتلمی

(بخش دوم)

مهندس ارشد ادامه داد: «ساخت معدۀ شِبه‌نشخوارگر برای ملّت‌های توسعه‌یافته از کارهای جالب ماست که شما باید به آن علاقه‌مند باشید. با معدۀ شِبه‌نشخوارگر می‌توانید نشخوار کنید، یعنی می‌توانید علف بخورید. رنگ آبی در سراسر دنیا مورد پسندترین رنگ است، برای همین داریم روی گونه‌هایی از علف سبزآبی کار می‌کنیم، به عنوان مادّۀ اصلی برای خطّ تولید معدۀ شِبه‌نشخوارگر که خون تازه‌ای هم در رگ‌های حساب تجاری ما می‌ریزد که شما از آن بی‌اطّلاعید. طرح کانگورو. پرورش هشتصد هزار عدد در سال گذشته. بیشترین درصد پروتئین خوراکی به دست آمده از هر علف‌خواری که تا کنون مورد مطالعه قرار گرفته.»

«کانگوروهای جدید پرورش داده شده‌اند؟»

مهندس نگاهم کرد و گفت: «من نفرت و حسادت شما را نسبت به «چیز» ما درک می‌کنم. بی‌خاصیت‌ها همیشه از همه چیز ما متنفّرند و آن را ضدّ انسانی می‌خوانند که هیچ توصیف درستی از «چیز» ما نیست.»

در حالی که نقطه‌هایی کهربایی در شیشه‌های عینک آفتابی‌اش جرقّه می‌زدند، ادامه داد: «هیچ چیز مکانیکی برای من بیگانه نیست، چون من به تعبیری انسانم و اگر چیزی اختراع کنم، أن هم انسانی است، هر چه می‌خواهد باشد. به شما بگویم، جناب نرم‌افزار، ما در مورد این جنگِ کوچکی که شما به آن توجّه نشان می‌دهید، واقعاً خوددار بوده‌ایم. خواستۀ همه کار کردن است و «چیز» ما واقعاً کار می‌کند. کارهایی بوده که می‌توانسته‌ایم بکنیم ولی نکرده‌ایم. اقداماتی که می‌توانسته‌ایم انجام بدهیم ولی انجام نداده‌ایم، اقداماتی کاملاً موجّه. البتّه می‌شد عصبانی شویم. می‌شد صبرمان را از دست بدهیم. می‌شد هزاران هزار عدد سیم تیتانیوم خزندۀ خودکار به طول هجده اینچ و قطر ۰,۰۰۰۵ سانتی‌متر - یعنی نامرئی - رها کنیم تا با شنیدن بوی دشمن از پاچۀ شلوارش بالا بروند و دور گردنش بپیچند. ما این چیزها را ساخته‌ایم. از عهده‌مان برمی‌آید. می‌شد در جوّ بالا سمّ جدید بادکنک‌ماهی‌مان را رها کنیم که به بحران هویت دامن می‌زند. این‌ها برای ما کاری ندارد. می‌شد ظرف بیست‌وچهار ساعت کاری کنیم که برنج‌هایشان دو میلیون کِرم بگذارد. کرم‌ها حاضرند. ما پیکان‌های زیرپوستی را داریم که می‌توانند پوست بدن دشمن را لک و پیس کنند. قارچ‌ها و انگل‌ها و آفت‌هایی داریم که می‌توانند به الفبای خطّ دشمن حمله کنند. محشرند. یک مادّۀ شیمیاییِ کلبه‌کوچک‌کن داریم که در نسوج چوب خیزران نفوذ می‌کند و باعث می‌شود آن، یعنی کلبه، ساکنانش را خفه کند. کارش هم بعد از ساعت 10 شب است که همه خوابند. نوعی ماهی داریم که برای حمله به ماهی‌های آن‌ها تربیت شده‌اند. تلگراف بیضه‌شکن کُشنده داریم. شرکت‌های مخابراتی همکاری می‌کنند. مادّۀ سبزی داریم که... نه، بهتر است از آن چیزی نگویم. یک کلمۀ سرّی داریم که اگر به زبان بیاید در محوّطه‌ای به بزرگی چهار زمین فوتبال باعث شکستگی‌های زیادی در بدن همۀ موجودات زنده می‌شود.»

«پس برای همین است که...»

«بله، یک احمق بی‌لیاقتی نتوانست دهانش را بسته نگه دارد. نکته اینجاست که همۀ ساختار زندگی دشمن در ید قدرت ماست که بدریم و ببلعیم و خرد کنیم و نابو کنیم. امّا چیز جالب این نیست.»

«با چه اشتهایی از این امکانات صحبت می‌کنید.»

«بله، اعتراف می‌کنم که اشتها زیاد است. ولی شما هم باید بدانید که این توانایی‌ها فی‌نفسه نشان‌دهندۀ مسائل و مشکلات فنّی بسیار پیچیده و جالبی هستند که بچّه‌های ما هزاران ساعت کار سخت و نوآوری را صرف آن‌ها کرده‌اند و اینکه قربانیان بی‌مسئولیت غالباً در مورد آثار آن‌ها خیلی مبالغه می‌کنند و اینکه همه چیز حاکی از یک رشته پیروزی فوق‌العاده برای مفهوم تیم همه‌کارۀ مشکل‌گشاست.»

«می‌فهمم.»

«ما می‌توانستیم همۀ این تکنولوژی را در یک‌آن به کار ببندیم. مجسّم کنید که چه اتّفاقی می‌افتاد. ولی چیز جالب این نیست.»

«چیز جالب چیست؟»

«چیز جالب این است که ما یک وجدان هم داریم؛ روی کارت‌های پانچ شده است. شاید پیشرفته‌ترین و حسّاس‌ترین وجدانی باشد که دنیا به خودش دیده.»

«چون روی کارت‌های پانچ‌شده است؟»

او گفت: «همۀ ملاحظات را با همۀ جزئیاتشان لحاظ می‌کند. حتّی چانه می‌زند. با این ابزارِ اخلاقیِ تازه، چه‌طور می‌شود اشتباه کنیم؟ من با اطمینان پیش‌بینی می‌کنم که اگرچه از همۀ این سلاح‌های عالی جدید، که درباره‌شان برایتان توضیح دادم، می‌توانیم استفاده کنیم، هیچ وقت استفاده نخواهیم کرد.»

با پرواز ساعت ۵:۴۴ از کلیولند پرواز کردم و ساعت ۷:۱۹ به نیویورک رسیدم. نیوجرزی در این ساعت رنگ گُلی درخشانی دارد. موجودات زنده در این ساعت در سطح نیوجرزی حرکت می‌کنند و از راه‌های همیشگی مزاحم همدیگر می‌شوند. گزارشم را به گروه دادم و روی برخورد گرم مهندس‌ها تأکید کردم. گفتم جای نگرانی نیست. گفتم ما یک وجدان هم داریم. گفتم از آن‌ها هیچ وقت استفاده نخواهیم کرد. باور نکردند.

@Fiction_12
خبر فوری

نوشتۀ #م_سرخوش

براساسِ خبری کاملاً موثق که توسط شخصِ جبرئیل از خودِ بهشت به خبرگزاری «… نیوز» رسیده، در بهشت وضعیتِ جنگی اعلام شده‌است! این مَلک مقرب در گفت‌وگو با خبرنگار ویژۀ «… نیوز» گفت: «اختلاف‌نظر بین پیروانِ انبیاء الهی از همان روزهای اول در بهشت بر کسی پوشیده نبود، اما همگی به احترام پروردگار سکوت می‌کردند. امتِ انبیایی که زودتر برگزیده شده بودند، و لاجرم زودتر به بهشت رفته بودند، ادعا می‌کردند چون زودتر رسیده‌اند حق آب‌وگل دارند و باید در نزدیک‌ترین جاها نسبت به بارگاه الهی ساکن شوند. اما امتِ انبیای متأخر پاسخ می‌دادند «اگر پیامبرانِ شما کارشان را درست انجام داده بودند، چه لزومی داشت که پروردگار پیامبرانِ ما را بعد از پیامبران شما بفرستند؟ غیر از این است که انبیاء ما مجبور بوده‌اند علاوه‌بر جهل مردم، با تعالیم اشتباه انبیاء شما هم مبارزه کنند؟ پس تشریف ببرید همان گوشه‌کنارها ساکن شوید و خدا را شکر کنید که پروردگار مهربان است و اصلاً شما را به بهشت راه داده». این بگومگوها همواره در بهشت بین امتِ انبیا - و البته کم‌وبیش خودِ ایشان - بوده، و هیچ کدام هم کوتاه نمی‌آمدند.»
جبرئیل هم‌چنین افزود: «این اختلاف‌نظرها گاهی سبب می‌شد بین امت‌های بهشتی درگیری‌های جزئی شکل بگیرد، که با پادرمیانیِ انبیاء و ملائکه، و البته ترس از رانده‌شدن از بهشت - که پروردگار سابقه‌اش را داشتند - زود ختم‌به‌خیر می‌شد. ماجرا از روزی پیچیده شد که پروردگار تصمیم گرفتند بهشت را قدری گسترش بدهند و زمین‌های جدید و کاخ‌های نوساز و باغ‌های سرسبز و جوی‌های عسل و حوری‌های جدیدی خلق کنند. از آن‌جا که خواستِ پروردگار بلافاصله انجام می‌شود و نیازی به صبر کردن برای پروانۀ ساخت و گرفتن وام مسکن و مجوزهای مختلف از ارگان‌های مختلف نیست، بخش جدیدِ بهشت بلافاصله آماده شد. در تمام طول تاریخ هیچ کس هرگز نتوانسته‌است پی به انگیزه‌های پروردگار ببرد، و همه می‌دانند که نباید دربارۀ اوامر الهی چون‌وچرا کرد. بنابراین کسی نفهمید آیا پروردگار می‌خواستند با خلق قسمت‌های جدیدِ بهشت، جلوی اختلافات بین امت‌ها و انبیاء را بگیرند، یا این هم امتحانی بود مثل بقیۀ امتحاناتِ الهی! هر چه بود، نتیجه‌اش بالا گرفتن اختلاف‌ها شد. عده‌ای می‌گفتند قسمت جدید بهشت بهتر است، چون درختانش نوبار و کاخ‌هایش صفر و حوری‌هایش دست‌نخورده و ترگل‌ورگل‌تر هستند. عده‌ای هم می‌گفتند «ما با همین کاخ و باغ و حوری‌های خودمان راحتیم و اسباب‌کشی و رفتن به بخش تازه را دون شأن خود می‌دانیم!» اختلاف بین نسل‌ها هم به درگیری‌ها دامن می‌زد. جوان‌ترها می‌گفتند در بهشت جدید، خیابان‌هایی هست که می‌شود در آن با انواع پورشه و بنز و بوگاتی و لامبورگینی و… تخت‌ِگاز رفت. می‌گفتند آن‌جا وای‌فای رایگان با سرعت باورنکردنی دارد و زیر هر درختِ میوه‌ای و کنار هر جویِ عسلی، یک حوریِ لپ‌تاپ‌به‌دست نشسته‌است. هم‌چنین تمام برندهای معتبر مثل آدیداس و پوما و کالوین کلین و نایک و… آن‌جا نمایندگی دارند و محصولاتشان را با ۱۰۰ درصد تخفیف عرضه می‌کنند. فست‌فود و پارک آبی و تله‌کابین و جت‌اسکی و… هم که بماند. همین شایعات باعث شده بود نسل قدیمی‌تر، بهشت جدید را «دروازۀ خوش‌آب‌ورنگِ دوزخ» بدانند. امتِ انبیای قدیمی‌تر معتقد بودند که امت‌های جدید باید بروند در بهشتِ جدید ساکن شوند. امتِ انبیای جدید هم درست برعکس این عقیده را داشتند. کم‌کم اختلاف به‌قدری بالا گرفت که انبیاء تصمیم گرفتند شخصاً نزد پروردگار بروند و از ایشان کسب‌تکلیف کنند. اما پروردگار دروازه‌های بارگاه را بسته، و به احدی از اِنس و جن و فرشته اجازۀ ورود نمی‌دادند؛ حتی به بنده که ناسلامتی امربر بارگاهم!
امت‌ها که دیدند از طرف پروردگار به حال خودشان رها شده‌اند، رفته‌رفته شروع کردند به زدوخورد. چون در بهشت هیچ وسیلۀ جنگی و اسلحه‌ای نبود، مردم مجبور شدند با دست خالی، با چوب و چماق و‌ سنگ، با چنگ و دندان به جان هم بیفتند.»
جبرئیل در پاسخ سؤال خبرنگار «… نیوز» که دربارۀ عاقبت و نتیجۀ این جنگ‌ها پرسید، گفت: «یک روز پروردگار وحی نموده و احضارم فرمودند. مشتاق و باعجله به بارگاه الهی رفتم. پروردگار را دیدم که داشتند از تراسِ بارگاه به صحنۀ نبرد، به انبوهی از کُشته‌ها و زخمی‌ها نگاه می‌کردند. بدون این‌که رو برگردانند، فرمودند «دیگر از هدایت این موجودات خسته شده‌ایم. تصمیم گرفته‌ایم بارگاهی دیگر و جهانی دیگر خلق کنیم، بدون بشر. این‌ها را هم می‌گذاریم به حال خودشان تا نسل خودشان را نابود کنند. دفعۀ قبل این‌ها را بیرون کردیم، این‌بار خودمان می‌رویم. برو به ملائکه خبر بده آمادۀ رفتن باشند. سری هم به زمین بزن و پیام ویژۀ من را، آخرین پیامم را، به نسل بشر برسان.»
وی در پایان افزود: «پروردگار رو به من کرده و فرمودند: «بهشان بگو خاکِ عالم بر سرتان که لیاقتتان جز خاک نیست».

@Fiction_12
پادشاهِ خانه‌به‌دوش

نوشتۀ #م_سرخوش

در نمایشگاه فرش‌های دست‌بافِ امسال، پیرمردی لاغرمردنی و ژنده‌پوش را دیدم که قالیچه‌ای زیر بغل زده بود و سرگردان میانِ جمعیت لِخ‌لِخ می‌کرد. انگار آمده بود برای قالیچه‌اش مشتری پیدا کند، ولی با دیدن فرش‌های گُل‌برجسته و ابریشمِ تجملاتی و گران‌قیمتِ غرفه‌ها، خجالت می‌کشید قالیچۀ کهنه‌اش را به کسی نشان بدهد. دلم به حالش سوخت. صدایش کردم. پرسیدم «فروشیه باباجان؟»

مِن‌من‌کنان گفت «بَ... بله!»

قالیچه را گرفتم و روی بقیۀ فرش‌های غرفه‌ام بازش کردم. بدک نبود. چیز قرص‌ومحکمی بود، ولی طرحش…
گفتم: «بابا جان این که طرحش مال هزار سال پیشه!»

آهی کشید و جواب داد: «بگو سه هزار سال… این روزا از ترس موشک و پهپاد و هواپیما دیگه می‌ترسم ازش استفاده کنم. بلقیس هم تهدید کرده که اگه نتونم خونه بخرم، طلاق می‌گیره. می‌گه من ملکه بودم که زن تو شدم. می‌گه دیگه از دربه‌دری و آوارگی توی این گوشه و اون گوشۀ دنیا خسته شدم. حق هم داره، تا میایم یه‌جا ریشه بدوونیم، زود صاحب‌خونه‌ها پرتمون می‌کنن بیرون. دوره‌زمونۀ بدی شده پسرم. یه زمانی واسه خودمون سلطنتی داشتیم، هییی».

از پرت‌وپلاهایش چیزی نمی‌فهمیدم. فکر کردم بیچاره لابد از فشار زندگی و اوضاع درهم‌برهم مملکت، خل‌وچل شده‌است. دل‌سوزی باعث شد قالیچه‌اش را بخرم. انصافاً خوب هم خریدم. همین‌طور که پشتم به او بود و داشتم قالیچه را جمع می‌کردم، پرسیدم: «راستی بابا جان، اسمت چیه؟»

گفت: «اسمم؟ یدیدیاه. دیروز پادشاهِ محبوبِ خدا و امروز آواره‌ترین پیرمردِ دنیا. شرط می‌بندم تو هم مثل بیشتر هم‌ولایتی‌هات حتی اسمم‌و نشنیدی، ولی از قومم متنفری».

در دلم گفتم «باز شروع کرد به دری‌وری گفتن، اما چه اسم عجیب‌غریبی داره!»
به طرفش که برگشتم، غیبش زده بود. هر چه دوروبر را نگاه کردم، ندیدمش. عجیب این‌که یک‌دفعه باد تندی آمد و چراغ‌های سقفِ بلندِ نمایشگاه را تکان داد.

@Fiction_12
«اریش ماریا رمارک» در تاریخ ۲۲ ژوئن ۱۸۹۸ در آلمان به دنیا آمد. خانوادۀ او مذهبی و کاتولیک بودند. اریش ماریا رمارک هرگز نتوانست ارتباطی صمیمی با پدرش شکل بدهد و رابطۀ آن‌ها فرازونشیب‌های فراوانی داشت. اما ارتباط او با مادرش بسیار گرم و صمیمی بود.
در زمان جنگ جهانی اول، اریش ماریا رمارک که هجده سال داشت برای خدمتِ اجباری به ارتش پیوست و تا سال ۱۹۱۷ که دچار جراحات شدیدی شد و برای درمان به آلمان بازگشت، در ارتش بود. پس از جنگ، اریش ماریا رمارک به‌عنوان معلم ابتدایی مشغول به تدریس شد. او در سال‌های پس از تدریس، مشاغل مختلفی از جمله کتابداری، تجارت، روزنامه‌نگاری و ویراستاری را تجربه کرد. اولین شغل او در مقام نویسنده، نویسندگیِ فنی در شرکت لاستیک «کانتیننتال» بود.
پس از این تجربۀ نویسندگی، دریافت که به نوشتن علاقه دارد. هرچند او از ۱۶سالگی به‌عنوان تفریح می‌نوشت و بعدها نیز مجموعه‌ای از اشعار و نوشته‌های آن زمان را منتشر کرد. شرکت لاستیک‌سازی کانتیننتال این فرصت را به اریش ماریا رمارک داد تا برای یک سریال مصور فیلم‌نامه بنویسد و آن را در مجلۀ رسمی این شرکت چاپ کند. 
پس از جنگ، تجربیات دردناک اریش ماریا رمارک با فوت مادرش هم‌زمان شد و این هم‌زمانی، فشار روحی شدیدی برای رمارک به همراه داشت. اریش ماریا رمارک نام میانی خود، یعنی «ماریا»، را به نشانۀ احترام از نام مادرش برای خود به‌عنوان نویسنده انتخاب کرد. 
اصلی‌ترین کتاب اریش ماریا رمارک را می‌توان اولین کتابش «در جبهۀ غرب خبری نیست» دانست. این کتاب در سال ۱۹۲۷ منتشر شد و نام اریش ماریا رمارک را به‌عنوان یک نویسندۀ ضدجنگ بر سر زبان‌ها انداخت. هرچند او در ابتدا نتوانست ناشری برای این کتاب پیدا کند، این کتاب پس از انتشار به اثری برجسته در ادبیات قرن بیستم تبدیل شد و فروشی بین‌المللی داشت. 
اریش ماریا رمارک در طول سال‌های ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۹ تلاش کرد خانه‌ای در سوئیس برای خود بسازد و حتی اگر شده به‌صورت موقت در آن زندگی کند، اما در همین زمان بود که رژیم نازی کتاب‌های او را در آلمان توقیف و تابعیت او را در این کشور لغوشده اعلام کرد. رمارک ناچار به آمریکا رفت و در طول جنگ جهانی دوم آن‌جا زندگی کرد.
سرانجام، اریش ماریا رمارک در تاریخ ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰ بر اثر سکتۀ قلبی در ۷۲سالگی درگذشت و پیکر او در سوئیس به خاک سپرده شد.

در جبههٔ غرب خبری نیست به ۵۵ زبان ترجمه شده و مشهورترین رمان ضد جنگ در سراسر جهان است. در سال ۱۹۳۰ از روی این کتاب فیلمی به کارگردانیِ «لوئیس مایلستون» ساخته شد، که در آن سال چند جایزۀ اسکار را به خود اختصاص داد. این فیلم اولین فیلم ناطق و غیر موزیکال بود که برندۀ جایزه اسکار بهترین فیلم شد.
در سال ۱۹۷۹ نیز فیلمی تلویزیونی به کارگردانیِ «دلبرت من» از روی این رمان ساخته شد.
همچنین در سال ۲۰۲۲ فیلم سینمایی دیگری از روی این رمان با همین نام به کارگردانیِ «ادوارد برگر» منتشر شد.

در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم این رمان را بخوانیم و درباره‌اش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پی‌دی‌اف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، می‌توانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:

@Fiction_11
#پاراگراف

صدها و هزاران آدم متعصب هستند که خیال می‌کنند راهِ درست فقط یکی است، و آن هم همان است که آن‌ها می‌دانند. بله، همین خیال‌هاست که زندگیِ ما را به لجن و کثافت کشیده.

#اریش_ماریا_رمارک
از کتاب «در جبهۀ غرب خبری نیست»
@Fiction_11
#پاراگراف

برای اعلانِ جنگ هم مثلِ جشن‌های عمومی باید بلیط فروخت؛ درست مثلِ مراسمِ گاوبازی. منتها به‌جای گاو، باید ژنرال‌ها و وزیرانِ دو کشور را لخت کرد و یک چماق دستشان داد و فرستادشان وسط صحنه که به جان هم بیفتند تا کشورِ هر دسته‌ای که دستۀ دیگر را شکست داد، فاتحِ جنگ اعلام شود. این خیلی ساده‌تر و صحیح‌تر از جنگی است که در آن مردمِ بی‌گناه را به جان هم بیندازند.

#اریش_ماریا_رمارک
از کتابِ «در جبهۀ غرب خبری نیست».
@Fiction_11  
#شعر «جریمه»

از کتاب «بهشتِ بی‌امکانات»

سرودۀ #خلیل_جوادی


می‌گن برادرای اهل ایمان
برای اصلاح امور نسوان

نشستن و حسابی طرح دادن
حدودِ منکرات‌و شرح دادن

یه طرح خوب و فوق‌العاده جامع
قابل استفاده در مجامع

برادرا فکرای بکری کردن
که خواهرا ولنگ‌وباز نگردن

برای آرایش صورت زن
کلّی جریمه در نظر گرفتن

جریمه مالیات زیباییه
یه‌جور مجازات سر پاییه

عزیز من کی گفته خوشگل بشی
باعث اختلال و مشکل بشی

یه عالِمی توی کتاب نوشته
دختر اگه قشنگ باشه زشته

بعضیا دربارۀ خلقت زن
چیزای خیلی جالبی نوشتن

تموم دخترایی که خوشگلن
باعث‌وبانی هزار مشکلن

اینه نشونیای دختر خوب
چونه چکش، دماغ مثل گوشت‌کوب

دختره با سبیل نصفه‌نیمه
هرجا بره معافه از جریمه

کارش اگه گیر کنه تو اداره
تار سبیلش‌و  گرو می‌ذاره

تموم چیزای تکون‌دهنده
مال همین حجاب نیم‌بنده

جریمه‌ها می‌آد تو سامانه‌ها
اضافه می‌کنن به یارانه‌ها

صد تا بلا از سرمون رد می‌شه
کلی ایجاد درآمد می‌شه

هزارتومن برای هر تار مو
می‌خوای جریمه‌ت نکنن بذار تو  

ناخن لاک‌خورده هم فلان قد
خودش می‌شه یه‌عالمه درآمد

پوست برنزه می‌شه سیصد هزار
هر چی پس‌انداز داری وردار بیار

جریمۀ آستینای کوتاه
می‌شه برابر حقوق یک‌ ماه

کاش یکی قانون جدید بیاره
که فکرِ کوتاه جریمه داره

جریمۀ عینک بالای سر
از لاک ناخن‌ام می‌شه بیشتر

دختره که دس‌نِگَرِ باباشه
ممکنه پول تو کیف نداشته باشه

شمارۀ ملی برای اینه
که دخترا بچسبونن به سینه

پلیس شماره‌ها رو ور می‌داره
برای هر خلاف یه کُد می‌ذاره

خلاصه این که شرح احوالشون
می‌ره توی نامۀ اعمالشون

زنای شُل‌حجاب بعد چن ماه
میان و می‌رسن سر بزنگاه

اونا که قصد ازدواج دارن
باید خلافی بگیرن بیارن

اما فقط گرفتن خلافی
برای دفترخونه نیست کافی

اون‌که برای ثبت عقد می‌ره
معاینه فنی‌ام باید بگیره

شکر‌ خدا الان تو این مملکت
نه اعتیاد وجود داره نه سرقت

شبا درِ ماشینت‌و وا بذار
کیف پُر از پولت‌و هم جا بذار

تو مملکت وفور امنیته
الان همه خیالشون راحته

مواد فروش که مطلقاً نداریم
خواسته باشین می‌ریم دلیل میاریم

مشکل ازدواج و کار و مسکن
تو مملکت به‌کل شده ریشه‌کن

رشوه و اختلاس توی اداره
حتی یه موردم  وجود نداره

حل شده کل مشکلات کشور
مونده فقط عینک بالای سر

یه‌چی بگم پیش خودت بمونه
ذلّت ما حاصلِ فکرمونه

سؤال من اینه چرا طالبان
عمل میاد یه‌جایی مثل افغان

چرا سوئیس طالبان نداره
که هر بلایی سرشون بیاره

چرا یه طالبان برای درمان
گیر نمیاد تو انگلیس و آلمان

از سر درده هر چه می‌نویسم
دلم ورم کرده که می‌نویسم

آهای قلم قربون شکل ماهت
فدای بوی جوهر سیاهت

دَوُوم بیار هنوز  زیاده کارم
هزار تا شعرِ نانوشته دارم

@Fiction_12
Audio
طنز «جریمه»
شعر و صدای خلیل جوادی
کانالِ اختصاصیِ شاعر:
@khalil_javadi
ارکیده‌ها‌ی خال‌دار
(بخش اول)

نویسنده: #م_سرخوش

«کمال» سرِ ظهر رسیده است. هوا گرم است و کسی در محوطۀ آپارتمان‌ها دیده نمی‌شود. شمارۀ بلوک را می‌داند، اما ساختمان‌های چهارطبقۀ هشت‌‌واحدی آن‌قدر شبیه هم هستند که گیج می‌شود؛ ساختمان‌های قدیمی‌سازِ آجری و مسیرهای پیچ‌درپیچِ بینِ آن‌ها.
موبایلش زنگ می‌زند. «نسیم» می‌گوید: «پیدا نکردی؟»

کمال به پنجره‌هایِ زیادی که دورتادورش را گرفته‌اند، نگاه می‌کند. «همین دوروبرام. کاش می‌اومدی پایین».

«چهار طبقه بدون آسانسور... خیلی سرراسته... ببین... اون فضای سبز رو دیدی؟»

کمال به دوروبرش نگاه کرده و بلافاصله از مسیری که آمده بود، برمی‌گردد. فضای سبز را رد کرده است. «آره آره، الان همون‌جام».

«خب، یه دوراهی هست، اون‌و برو سمت چپ».

سرِ دوراهی می‌ایستد، و دوباره همان مسیر را برمی‌گردد. می‌گوید: «تا کجا باید بیام جلو؟ کاش لااقل می‌اومدی پای پنجره».

باز به پنجره‌ها نگاه می‌کند. در ایوانِ بیشترِ خانه‌ها کولر آبی گذاشته‌اند. نسیم می‌گوید: «واحدِ من پنجره‌ش پشت به محوطه باز می‌شه. یه‌کم که بیای جلوتر به یه میدون‌چه می‌رسی».

کمال وسط میدان‌چه ایستاده است. شمارۀ بلوکِ نسیم را می‌بیند. «پیدا کردم. طبقۀ چهارم، سمت؟...»

«راست».

گوشی را در جیبِ شلوارش می‌گذارد. پایِ پله‌ها می‌ایستد. به پله‌ها فکر می‌کند، و به پانصد کیلومتر رانندگی؛ استقبالی نبود که انتظارش را داشت. یک‌آن دلش می‌خواهد برگردد، سوار ماشینش بشود و برود. خیلی خسته است. راه‌پله‌ها سوت‌وکورند. جلوی درِ هیچ خانه‌ای جاکفشی یا کفش نیست. به طبقۀ چهارم می‌رسد. لای درِ آپارتمانِ سمتِ راست باز است. می‌ایستد. عرق را از پیشانی‌اش پاک می‌کند. زبانش را روی لب‌های خشکش می‌کشد. نفس عمیقی می‌کشد و در می‌زند.

«بیا تو».

در را آرام باز می‌کند. داخلِ خانه کم‌نور، و هوای آن خنک است. کفش‌هایش را در آورده، و واردِ راهروی کوچکی می‌شود که جاکفشی آن‌جاست. در را می‌بندد. نسیم را صدا می‌کند. زن می‌گوید: «برو تو هال بشین تا یه چیزِ خنک برات بیارم».

صدایش از آشپزخانه می‌آید. کمال از درِ آشپزخانه سرک می‌کشد. نسیم دارد یخ‌ها را در لیوانِ شربت می‌اندازد. سرِ مرد را از کنارِ چارچوبِ در می‌بیند. می‌خندد و شربت‌ها را هم می‌زند. کمال می‌گوید: «از عکست قشنگ‌تری».

نسیم سینی را برداشته و می‌گوید: «مگه نگفتم تو هال بشین؟»

«می‌خواستم نگات کنم».

با هم به هال می‌روند. زن سینی را روی میزِ جلویِ مبل می‌گذارد. کمال به اطراف نگاه می‌کند. تابلوهای نقاشیِ زیادی روی دیوارها آویزان است. چند تابلوی ناتمام، و بومِ سفیدی هم به گوشۀ دیوار تکیه داده شده. روی سه‌پایه، بومی است که آن را با پارچۀ گُل‌دار پوشانده‌اند. بر پایه‌ای نزدیکِ پنجره، چند گلدانِ ارکیدۀ خال‌دار در رنگ‌های مختلف می‌بیند. نگاهِ کمال از ارکیده‌ها می‌گذرد و روی صورتِ نسیم متوقف می‌شود. کمی نگاهش ‌می‌کند و می‌نشیند. زن روی کاناپه‌‌، رو‌به‌روی او می‌نشیند. دستی لای موهای بازش می‌کشد، یقۀ لباسش را جمع کرده، و می‌گوید: «خب، حالا خوب نگاه کن».

«گفتم که، از عکست قشنگ‌تری».

زن لبخند می‌زند. کمال فکر می‌کند: «آینده...»

شربت‌ها را می‌نوشند. مرد بلند شده و می‌رود کنار زن می‌نشیند. اولین تماس، تماسِ شانه‌ها است. بعد کمال یک دستش را می‌اندازد دُور شانۀ نسیم، و با دست دیگر موهای او را نوازش می‌کند. سرش را نزدیک‌تر می‌برد، چشم‌ها را می‌بندد و موهای زن را بو می‌کشد. هم‌زمان با بیرون دادنِ نفس، چشم‌هایش را باز می‌کند. نسیم، دستی را که روی شانه‌اش است، با لطافت می‌گیرد. کمال انگشتِ اشاره‌اش را آرام روی گونۀ زن می‌کشد، بعد چانه‌اش را با همان انگشت به سمت بالا می‌آوَرَد. به چشم‌های هم خیره می‌شوند. کمال احساس می‌کند تمام چهل سالِ زندگی‌اش برای رسیدن به همین یک لحظه بوده. چشم‌هایش را می‌بندد. نسیم هم چشم‌هایش را می‌بندد. هم‌دیگر را می‌بوسند. بوسۀ اول کوتاه است. سرها از هم فاصله می‌گیرند. نفس‌های حبس شده، رها می‌شوند. نفسِ زن به صورت مرد، و نفسِ مرد به صورت زن می‌خورَد. بوسۀ دوم گرم و طولانی است. زن زیرِ گوش کمال زمزمه می‌کند: «عزیزم، خسته نیستی؟»

مرد انگشتِ اشاره‌اش را روی لب‌های نسیم می‌کشد. زن می‌گوید: «بریم تو اتاق».

اتاق پنجره ندارد. نور فقط به اندازه‌ای است که طرحی از وسایلِ اتاق، و شبحی از اندامِ هم را می‌‌توانند ببینند...

یک ساعت بعد، مرد خوابش می‌بَرَد. خستگیِ راه، تقلا در آغوشِ نسیم، و آرامشِ وجودِ زن در کنارش، پلک‌هایش را با آرامشی لذت‌بخش به‌هم می‌آوَرَد.

ادامه دارد...
@Fiction_12
ارکیده‌‌های خال‌دار
(بخش دوم)

نویسنده: #م_سرخوش

زن و مرد در یک حراجِ مجازیِ تابلوهای نقاشی با هم آشنا شدند. مرد به نقاشی علاقه داشت، و زن نقاش بود. مرد تصویرِ یکی از تابلوهای زن را دیده بود، و می‌خواست آن را بخرد. زن گفته بود: «سلیقه‌تون خاصّه».

مرد فکر کرده بود زن دارد بازارگرمی می‌کند، اما تابلو واقعاً نسبت به بقیۀ کارها متفاوت بود. روی بومِ سیاه، دایرۀ بزرگِ سفیدی بود که در آن تصویرِ دو گلِ ارکیده دیده می‌شد. یکی از گل‌ها که نارنجی بود، در انتهای زمینه افتاده و پَرپَر شده بود. گلِ دیگر که سفید و جلوی زمینه بود، پژمرده به‌نظر می‌رسید. چیزی که خیلی جلب‌توجه می‌کرد، خال‌های ریزودرشتی بود که انگار با قلم‌مو روی تابلو پاشیده باشند. اما اگر کسی خوب دقت می‌کرد، متوجه می‌شد که این خال‌ها را یکی‌یکی نقاشی کرده‌اند؛ جوری که انگار خال‌ها مالِ گل‌های ارکیده‌ بوده، و بعد به تمامِ سطحِ تابلو سرایت کرده است. قیمتِ تابلو از بقیۀ کارها گران‌تر بود، ولی مرد آن را خرید و زن تابلو را با پُستِ سفارشی برایش فرستاد. چند روز بعد، زن ایمیلی دریافت کرد که مرد در آن نوشته بود هرروز دستِ‌کم نیم‌ساعت تابلو را نگاه می‌کند و به فکر فرومی‌رود. زن از این تعریف خوشش آمد، و در جواب نوشت این تابلو را زمانی کشیده است، که تازه همسرش را از دست داده بود. مرد ابراز تأسف کرد، و زن در ادامه نوشت نمی‌خواسته این تابلو را بفروشد، اما تصمیم گرفته گذشته را فراموش کند، و رو به آینده قدم بردارد. مرد با خودش فکر کرده بود «آینده...»

کم‌کم پیام‌ها طولانی‌تر، و لحنِ آن‌ها صمیمانه‌تر شد. از افکار و عقاید و نگاهشان به زندگی می‌گفتند، و از سبک‌های نقاشی و تکنیک‌های مختلف و نقاش‌هایِ موردعلاقه‌شان حرف می‌زدند. احساس می‌کردند دنیای مشترک کوچکی با هم دارند؛ دنیایی جدا از روزمرگی‌هاشان، دنیایی که فقط مالِ آن‌ها بود و در آن قوانین و قواعدِ خاصِ خودشان را داشتند، مثلِ سیاره‌ای کوچک، در کهکشانی ناشناخته...
بعدها بیشتر با هم تلفنی، و دربارۀ مسائل خصوصی‌تر صحبت می‌کردند. کمال از تنهایی‌اش می‌گفت، و این‌که همیشه منتظر بوده تا یک احساسِ واقعی نسبت به زنی پیدا کند، زنی که بتواند او را درک کند، زنی که فقط زن نباشد، بلکه یک دوست و همراه خوب باشد.
نسیم هم تعریف کرد که خیلی به همسرش وابسته بوده، و بعداز مرگِ او شدیداً افسرده شده، اما نقاشی کردن دوباره او را به زندگی برگردانده است.
بعداز چند ماه، زن و مرد به این نتیجه رسیدند که رابطه‌شان باید حالت جدی‌تر و واقعی‌تری بگیرد. کشش و نیازی که نسبت به‌هم احساس می‌کردند، دیگر با تماسِ تلفنی برآورده نمی‌شد. می‌دانستند دیگر نوجوان نیستند که تحت‌تأثیر احساساتِ خامِ عاشقانه قرار بگیرند، جاذبه‌های زودگذرِ جنسی را هم مدت‌ها بود که تجربه کرده، و پشتِ سر گذاشته بودند. هردو به آینده فکر می‌کردند، به روزها و ماه‌ها و سال‌هایی که قرار بود در تنهایی سر کنند. قرار شد در فرصتی مناسب، هم‌دیگر را ببینند. نسیم گفته بود: «اگه منو دیدی و اون چیزی که فکر می‌کردی نبودم چی؟»

کمال جواب داده بود: «به همون نسبت هم ممکنه من اون چیزی که تو فکر می‌کنی نباشم».

پس از کمی سکوت، هم‌زمان گفته بودند: «باید دید...»

و بعد با هم به این هم‌آوایی خندیده بودند. مرد در اولین تعطیلاتِ آخرهفته به‌سمتِ شهری که زن در آن زندگی می‌کرد، راه ‌افتاد. در راه، نسیم هرساعت زنگ می‌زد و حالش را می‌پرسید. می‌گفت: «باید با هواپیما می‌اومدی عزیزم».

اما کمال که از پرواز وحشت داشت، جواب می‌داد: «این‌طوری راحت‌ترم. خیلی وقت بود توی جاده رانندگی نکرده بودم، باصفاست».

ادامه دارد...
@Fiction_12
ارکیده‌‌های خال‌دار
(بخش سوم)

نویسنده: #م_سرخوش

نسیم آهسته از کنارِ کمال بلند می‌شود. شب شده است. صدای نفس‌های آسودۀ مرد را در اتاقِ خوابش می‌شنود؛ اتاقی که مدت‌ها تنها در آن خوابیده بود، و گاهی فشارهای عصبی و میلِ سرکوب‌شدۀ جسم و افکارِ تیره و مبهم، باعث شده بود خودش را روی تخت انداخته و زار بزند.
ملافه را روی کمال می‌کشد، و در تاریکی لباس می‌پوشد. به آشپزخانه می‌رود. می‌داند که وقتی کمال بیدار شود، حسابی گرسنه است. یک وعده مرغ از فریزر برمی‌دارد. کمی فکر می‌کند، و بعد بستۀ دیگری هم برمی‌دارد. هویج و فلفل‌دلمه و پیاز را ریز می‌کند. درِ قابلمه را می‌گذارد و شعله را کم می‌کند. می‌خواهد به اتاق برگردد، اما قبل از بازکردنِ درِ اتاق، داخلِ راهرو می‌ایستد. درِ آپارتمان را باز می‌کند و کفش‌های کمال را برمی‌دارد. کفش‌ها را می‌گذارد داخلِ جاکفشی. در اتاق، روی تخت دراز می‌کشد. کمی بعد، باز بلند می‌شود. لباس‌هایش را در می‌آوَرَد، و می‌رود زیرِ ملافه. خودش را در بغلِ مرد جا می‌کند. صورتِ کمال را در خواب می‌بوسد. دستِ او را روی گودیِ پهلوی خودش فشار می‌دهد. چشم‌هایش را می‌بندد. مدت طولانی بیدار می‌ماند، و با هر حرکتِ مرد، وضعیتِ خودش را تغییر می‌دهد. بالاخره خوابش می‌بَرَد.
نیمه‌های شب، کمال بیدار می‌شود. خستگی‌اش رفع شده و احساسِ سبکی می‌کند. بدنش را کش‌وقوس می‌دهد. ملافه را کنار می‌زند، بعد ملافه را از روی نسیم هم برمی‌دارد. پوستِ نرمِ او را آرام‌آرام نوازش می‌کند. باید به دست‌شویی برود. آهسته بلند می‌شود. می‌خواهد لباس بپوشد، اما چون تاریک است منصرف می‌شود. بوی خوش غذا را در خانه استشمام می‌کند. گرسنه شده است. با خودش می‌گوید کاش نسیم زودتر بیدار شود. وقتی از دست‌شویی به اتاق برمی‌گردد، روی دیوار دست می‌کشد، و کلیدِ برق را پیدا می‌کند. اتاق روشن می‌شود، و کمال به چیزی که دارد می‌بیند، ماتش می‌بَرَد...
نسیم مثلِ فرشته‌ای درحالِ رقص، به پشت خوابیده و دست‌هایش را بالای سرش به‌هم آورده است. از کمی زیرِ گردن تا روی شکم، و چند جا روی ران‌هایش، پُر است از خال‌خال‌های ریزودرشت. لک‌وپیس‌های تیره‌روشن تقریباً تمامِ پوستِ سفیدِ نسیم را پوشانده است. بعضی جاها پوست قهوه‌ای، و بعضی جاها بی‌رنگِ بی‌رنگ است. زود چراغ را خاموش می‌کند. بی‌صدا لباس‌ها و موبایلش را برمی‌دارد. درِ اتاق را آهسته می‌بندد و به هال می‌رود. هال روشن است. تند لباس می‌پوشد و روی کاناپه می‌نشیند. به پیشانی‌اش دست می‌کِشَد. بلند می‌شود. در خانه قدم می‌زند. دست‌هایش را در سینکِ ظرفشویی می‌شوید. بوی غذا حالش را به‌هم می‌زند. برمی‌گردد به هال و جلوی سه‌پایۀ نقاشی می‌ایستد. پارچۀ گُل‌دار را برمی‌دارد. نقاشیِ یک مرد است؛ مردی با موهای نارنجی که روی گونه‌هایش پُر از کک‌مک است. پارچه را روی تابلو می‌اندازد. درِ آپارتمان را آهسته باز می‌کند. ناگهان صدای زن را از پُشتِ سرش می‌شنود: «گذاشتم تو جاکفشی. این‌جا خیلی محلۀ امنی نیست... برات غذا درست کردم، کاش بخوری، گرسنه‌ای».

کمال می‌خواهد چیزی بگوید، اما نمی‌داند چه حرفی مناسب است، حتی درست نمی‌داند باید چه احساسی داشته باشد. انگار چیزی در گلویش گیر کرده است که نه پایین می‌رود، نه بیرون می‌آید. به‌طرف اتاق برمی‌گردد، اما نسیم در را می‌بندد و کمال صدای چرخیدنِ کلید را در قفل می‌شنود. کفش‌هایش را از جاکفشی برمی‌دارد و می‌پوشد. درِ آپارتمان را آرام پُشتِ سرش می‌بندد و می‌رود.

پایان.
@Fiction_12
زمانستان

نوشتۀ #م_سرخوش

از ابرها نه، باران از چنارها می‌بارد. صدای قارقار؛ قارقارِ دسته‌جمعیِ هزاران کلاغ. این‌جا خاکستری است و پُر از پَرهای کلاغ، پُر از پَرهای آدم هم. بارانی بی‌وقفه از پَر و لباس‌ می‌بارد از بلندای درخت‌ها و بلندای ساختمانِ آسایشگاه. انگار آدم‌ها روحِ برگ‌ها بوده‌اند و حالا خزان زده به زندگی‌شان، کوچیده‌اند به دیاری دیگر، و پوستشان، پَرهاشان، برگ‌های زردشان، لباس‌های رنگ‌به‌رنگشان، دارد می‌بارد از درخت‌ها و دیوارها و دیوارها و دیوارها - نفرین و لعنت ابدی به تمام دیوارها؛ مرئی و نامرئی - بلوز‌ها، پالتوها، شلوارها، شال‌گردن و دست‌کش و کلاه‌ها، حتی لباس‌های زیر، با هر بادی رقص‌کنان به سمت کفِ سنگی و سرد سقوط می‌کنند. رقصِ ناشادِ انتهای نمایش، رقصِ پوچ و دل‌گیرِ مرگ، رقصِ بی‌وقفه و بازگشت‌ناپذیرِ زمان. زمان، این دشمنِ مُدام، این پوستِ شادابی که چروکید، این موی افشانی که ریخت. موهای افشانِ رویا روی بالشت بود و بالشت، رد انداخته بر گونۀ گُل‌رنگش. کُرک‌های نرمِ گونه‌، سرخیِ کم‌حالِ نشسته بر آن. سفتیِ پوستِ گونه‌، جنونِ لب‌هایم برای بوسیدن. نشستم کنارت. نکند بیدار شوی! نکند زن‌دایی سر ‌برسد! لب‌ها را پیش‌‌بردم، گرمای نفس‌های آسوده در خوابت، آتشِ تندی که شعله‌هایش گرداگرد وجودِ نوبالغم ‌پیچد. دلهره، تپش، عرق، لمسِ کُرک‌های طلایی با لب‌ها. فهمیدی آخر بوسیدمت رویا؟! بوسه‌ای که ‌عمری در آتشِ آن سوخت جانم…
صبحِ فردای بوسه‌ام، عقدت کردند برای پسری که مُرد و مَرد نشد.
لعنت به زمان. چرا چند‌ سال زودتر مادر نزاییدم؟! چرا چندسال دیرتر دایی‌ام مادرت را باردارِ نطفۀ تو نکرد؟! نطفۀ این عشق کجا بسته‌شد رویا؟! چرا آن‌قدر بی‌گاه؟ کاش فقط می‌دانستم آخرش فهمیدی یا نه. کاش آن لحظه که بوسیدمت، مژگانت پای چشمانت سایه نینداخته بود. کاش در دریای نگاهت غرق می‌شدم، دست بر موهایت می‌کشیدم و بعد، می‌بوسیدمت. شاید آبِ آن دریا، آتشی را که چهل‌ سال ‌است می‌سوزاندم، خاموش می‌کرد. شاید چهل‌ تا سیصد و شصت و پنج روز، هرشب با خیالِ آن بوسه نمی‌خوابیدم و چهل‌ تا سیصد و شصت و پنج روز، هر صبح پیش‌ از بیداری در بسترم، دنبال گرمای تنِ تو نمی‌گشتم. شاید ناامیدانه گرمای تن دیگری را اسیر این بستر نمی‌کردم خائن‌وار. شاید تنم این‌جور خمیده نمی‌شد…
تنت خمیده بود که خبرم کردند «رویا برای همیشه خوابید…» تنت خمیده بود که رسیدم بالای سرت. فرتوت. خسته. واداده. دیگر کسی نبود بگوید «نمی‌شود» که بگوید «به صلاح نیست» که بگوید «رویا پنج سال از تو بزرگ‌تر است.»
همه را بیرون کردم. شوهرت هم که سال‌ها بود به افیون تن فروخته و چیزی از خودش باقی نگذاشته بود جز پوستِ تیره‌ای بر مشتی استخوان. تازه، آن‌وقت شوهرت نبود، یعنی مالکِ جنازه‌ات که دیگر نبود. نشستم کنارت… نکند‌ها هنوز زنده بودند، گیرم به شکلی دیگر. با من اندوهِ گرانِ یک‌ عمر نشست. با من ترس از آبرو و رسوایی نشست. با من همسر و دو بچه‌ام نشستند. نکندها مُردند. خودم را روی جنازه‌ات مُثله کردم. حاصلِ یک‌ عمر را به لحظه‌ای با تو بودن فروختم و بر تن خمیده‌ات خمیدم… باز بچه‌ای تازه‌بالغ بودم. بچه‌ها پُشتِ در بودند. بچه‌های من، بچه‌های تو، وقتی جگرم چاک‌چاک می‌شد، وقتی می‌شکستم، در را شکستند. تنت چه سرد و خشکیده بود در آغوشم رویا. تنم خمیده‌تر شد زیر بار آغوش بی‌جانت رویا. بوسۀ چهل‌ساله‌ام، عمر بر باد رفته‌ام، عشق دیرینه‌ام را پَس می‌خواستم از تو، از روزگار، از این زمانِ بی‌پیر…
گفتند «بابا دیوانه شده» گفتند «ماندنش در خانه صلاح نیست» می‌گفتند «اوهام می‌بیند و در بیداری هذیان می‌گوید». نمی‌فهمیدند رویا می‌بینم. رویایی که چهل‌سال خواستم و دَم‌نزدم.  حالا هم نمی‌بینند. هیچ‌کس نمی‌بیند این لباس‌ها را که مثل بارانِ برگ از بالای چنارها و دیوارها می‌بارد! این کفش‌ها را که در محوطۀ خاکستری و سردِ آسایشگاه روی هم انباشته شده‌است. کفش‌هایی برای رفتن. لباس‌هایی که روزی پوشش بدن‌ها بودند، بدن‌هایی که چروکیده و خمیده، در خاک می‌پوسند. من، روی خاک، زندگی را به بی‌عشقی پوسیدم… سهمم از زندگی فقط دو بوسه بود؛ یکی در خواب، دیگری در مرگ.

پایان.
@Fiction_12
هاینریش_بل_ویکی‌پدیا،_دانشنامهٔ_آزاد1.PDF
237.5 KB
#معرفی_نویسنده

#هاینریش_بل

در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم رمان «و حتی یک کلمه هم نگفت» از این نویسنده را بخوانیم و درباره‌اش حرف بزنیم. شما هم اگر علاقمند به دریافتِ پی‌دی‌اف رایگان، و مطالعۀ آن هستید، می‌توانید از طریق این آدرس در گروه عضو شوید:

@Fiction_11
اعداد
(بخش اول)

نوشتۀ #م_سرخوش

خدا به من و خانواده‌ام رحم کرد وگرنه الآن همه مُرده بودیم. تا بیدار ‌شدم و از تخت پایین آمدم، چشمم افتاد به لولۀ بخاری که از جایش در آمده بود. فوری آن را جا زدم. روی تخت نشستم تا ببینم حالِ همسر و بچه‌ام خوب است یا نه. پرده‌ها کشیده و هوا ابری و اتاق تاریک است. دستم را یکی‌یکی روی گردن‌شان می‌گذارم. وقتی خیالم راحت می‌شود که نبض‌شان منظم است، بلند می‌شوم. یادم می‌افتد امسال زمستان نرفته‌ام بالای پشتِ بام، و لولۀ دودکش را بررسی نکرده‌ام. به ساعت نگاه می‌کنم؛ همین حالا هم دیرم شده است، اما چه می‌شود کرد، به دلم بد افتاده. با خودم می‌گویم به درک، فوقش کمی دیر به اداره می‌رسم. فوقش توبیخ می‌شوم، اخراجم که نمی‌کنند. تازه اصلاً تو بگو اخراجم بکنند، کدام مهم‌تر است؛ کار یا جانِ زن و بچه‌ام؟! گر خدای نکرده اتفاق بدی برای‌شان بیفتد، کار به چه دردم می‌خورَد؟!
همین‌طور که این حرف‌ها را تکرار می‌کنم، لباس می‌پوشم. روی پشتِ بام تا بالای قوزکِ پا برف نشسته. به‌زحمت خودم را به لولۀ دودکش می‌رسانم. ظاهراً که مشکلی ندارد؛ لوله گرم است و دودِ گرم از آن بالا می‌آید. حالا می‌توانم با خیالِ راحت برگردم و بروم سرِ کار. می‌دانم که سومین لوله از سمتِ راستِ دیوار، لولۀ دودکشِ ما است، اما باز یک‌آن شک به دلم می‌افتد. از وسطِ راه‌پله‌ها برمی‌گردم و این‌ بار تمامِ لوله‌های همسایه‌ها را هم نگاه می‌کنم. همه درست و گرم هستند. نمی‌فهمم چرا این‌قدر بی‌قرار و دل‌نگرانم. لابد به‌خاطرِ لوله بخاری، و ترسی که از دیدنش به دلم افتاده است. به‌هرحال به خانه برمی‌گردم و لباسِ اداره‌ام را می‌پوشم. دیگر حسابی دیر شده است. باعجله از خانه بیرون می‌زنم. خیابان‌ها پوشیده از برف و یخ هستند و نمی‌شود تند راه رفت؛ بهانۀ خوبی‌ست برای تأخیر. می‌توانم بگویم اتوبوس دیر آمد، یا تصادف شده بود و در ترافیک ماندم. از کوچۀ خلوتِ پشتِ پارک رد می‌شوم. مثلِ بیشترِ روزها یک دختر و پسرِ نوجوان در گوشه‌ای دنج کنارِ هم نشسته‌اند. کمی جلوتر می‌روم. راستش از دیدنِ این بچه‌ها لذت می‌برم. شور و هیجانِ سال‌های رفته‌ام را به‌خاطرم می‌آورند. آن وقت‌ها که تا این حد اسیرِ روزمرگی و دربندِ این زندگیِ ماشینی نشده بودم. روزهایی که هنوز فرصت داشتم برای آینده‌ام فکر کنم و از بینِ صدها راه، یکی را انتخاب کنم. اما آدم بالاخره مجبور می‌شود انتخاب کند، و هر انتخابی یعنی یک‌جور محدودیت. وقتی انتخاب می‌کنی کارمند باشی، دیگر نمی‌توانی کاسب و جهان‌گرد و ورزش‌کار و هنرمند و... هم باشی. و بعد بی‌شک مواقعی در زندگی‌ات پیش می‌آید که با خودت می‌گویی «یعنی اگر کاسب یا هنرمند یا ورزش‌کار می‌شدم، زندگی‌ام پربارتر نبود؟!»
همین‌طور وقتی انتخاب می‌کنی با یک زن ازدواج کنی، دیگر نمی‌توانی با زن‌های دیگر هم ازدواج کرده باشی. و آن زن هرقدر هم آدمِ خوبی باشد، باز لحظاتی در زندگی‌ات پیش خواهد آمد که در دل بگویی «یعنی اگر به‌جای این زن با فلانی ازدواج کرده بودم، حالا زندگی‌ام شیرین‌تر نبود؟ آیا خوش‌بخت‌تر نبودم؟!»
وقتی این نوجوان‌های پرانرژی و شاد را می‌بینم، به این فکر می‌کنم که مثلاً دَه سال بعد، یادشان هست در چنین روزی کنارِ هم نشسته بودند و داشتند کم‌کم قدم در راهِ انتخابی می‌گذاشتند که باقی‌ماندۀ زندگی‌شان را تحت‌تأثیر قرار داده؟
معمولاً کنارِ هم می‌نشینند و محجوبانه حرف می‌زنند. بعضی‌ها که کمی جسورتر هستند، دست‌های هم را می‌گیرند و بلندتر صحبت می‌کنند، اما این‌بار از دور متوجه شدم که این دختر و پسر دارند هم‌‌دیگر را می‌بوسند. لبخند زده و سر تکان می‌دهم. خب، هوا سرد است و آن‌ها هم گرم، چه عیبی دارد؟ حتماً متوجه آمدنِ من نشده‌اند... چند سرفۀ بلند می‌کنم، ولی انگار نمی‌شنوند. با خودم می‌گویم «خب دیگه بچه‌ها تقصیر خودتونه، من خبر دادم که دارم میام. به‌هرحال این‌جا که اتاق‌خواب نیست» و نزدیک‌تر می‌شوم. حالا در یک‌قدمی‌شان هستم و مستقیم به آن‌ها نگاه می‌کنم. جوری با ولع هم‌دیگر را می‌بوسند که انگار امروز آخرین روزِ عمرشان است و دیگر هیچ فرصتی برای این کارها ندارند. با دیدنِ این صحنه از طرفی خجالت‌زده‌ام، و از طرفی فکر می‌کنم کاش قبل‌از بیرون آمدن از خانه، همسر و بچه‌ام را بوسیده بودم. مثلِ این‌که متوجه حضورم می‌شوند. زود از هم جدا شده و بی‌حرکت می‌نشینند.
وقتی روی‌شان را به طرفِ من می‌کنند، چیزِ خارق‌العاده‌ای می‌بینم.

ادامه دارد...
@Fiction_12
اعداد
(بخش دوم)

نویسنده: #م_سرخوش

جلویِ صورتِ هر کدام از آن‌ها، یک‌سری عدد وجود دارد. اعداد جایی جلویِ پیشانی‌شان نوشته شده است. البته نه دقیقاً روی پیشانی، بلکه با اندکی فاصله از پیشانی، و روی هوا. برای پسر نوشته «بیست‌وهشت سال و یک ماه و دو هفته و سه روز و پنج ساعت و...»، و دقیقه و ثانیه هم دارد... برای دختر هم «چهل‌ونه سال و چهار ماه و یک هفته و...»
گیج و منگ شده‌ام. فکر می‌کنم لابد این هم یکی از همین اختراعاتِ دیجیتالیِ عجیب‌غریب امروزی است. در این دوره‌زمانه آدم چیزهایی می‌بیند که تا سی سال قبل به عقلِ جن هم نمی‌رسید. سی سال قبل که من هشت‌ساله بودم، تصورِ تلویزیونِ رنگی برای خیلی‌ها عجیب بود، و از هر بیست خانه شاید یکی به‌زحمت تلفن داشت. حالا بچۀ پنج‌ساله‌ام مدام با تبلتش فیلم و کارتون نگاه می‌کند. بنابراین نباید از دیدنِ این اعداد زیاد جابخورم. اما تعجبم بیشتر از دیدنِ مردِ مسنی است که دارد از روبه‌رو می‌آید. او هم جلویِ پیشانی‌اش از همین اعداد دارد. برای او نوشته است: «دو دقیقه و هفده ثانیه و چهل‌وچهار صدم ثانیه».
وقتی پیرمرد از کنارم رد می‌شود، می‌ایستم. برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. او به نیمکتی که زوجِ جوان روی آن نشسته‌اند رسیده، نگاهی به آن‌ها کرده و می‌گذرد. هنوز پنجاه قدم دور نشده، که دختر و پسر دوباره به‌هم می‌چسبند. کمی نگاه‌شان می‌کنم، بعد به‌طرف‌شان راه می‌افتم. در چند قدمیِ نیمکت می‌ایستم. می‌خواهم چیزی بگویم، که یک‌دفعه صدای بلندِ ترمز و لیز خوردنِ ماشین، و بعد صدای خفۀ برخورد با چیزی از سمتِ خیابانِ اصلی می‌آید. دختر و پسر بلافاصله از جا می‌پرند و به‌ طرفِ خیابان خیز برمی‌دارند. من هم با فاصلۀ کمی پشتِ سرشان می‌دوم.
دختر و پسر چند ثانیه زودتر از من بالای سرِ پیرمرد رسیده‌اند. ماشینی روی یخ‌ها سُر خورده و بعد از برخورد با پیرمرد در جوی کنارِ خیابان پرت شده است. پیرمرد روی برف‌ها افتاده است. از دهان و بینی‌اش خون می‌آید. زیرِ سرِ طاسش حوضچۀ کوچکِ قرمزی در برف درست شده است. اعدادِ جلویِ پیشانی‌اش حالا منفی هستند: «منفیِ پنجاه ثانیه».
کم‌کم آدم‌ها جمع می‌شوند. مشتری‌ها و مغازه‌دارها از مغازه‌ها بیرون آمده، و چند ماشین هم توقف کرده‌اند. مات‌ومبهوت به آدم‌ها نگاه می‌کنم. همه جلویِ پیشانی‌شان از همان اعدادِ مسخرۀ لعنتی دارند. تلوتلو می‌خورم. نمی‌فهمم چه حالی دارم. انگار دل‌شوره‌ای که از صبح به‌جانم افتاده بود هر آن بیشتر و بیشتر می‌شود. حس‌وحالِ غریبی دارم. نمی‌دانم چه‌طور باید توضیح بدهم؛ یک جور رهاشدگی، یک جور ترسِ لذت‌بخش درونم را پُر کرده است. شاید فقط کسی که با چتر نجات از هواپیما پریده باشد بتواند این حال را درک کند. شاید همه‌اش به‌خاطرِ دیدنِ جنازۀ این پیرمرد باشد. فکرِ زن و بچه‌ام یک لحظه راحتم نمی‌گذارد. دلم پیشِ آن‌هاست. نگرانم. با این حالی که دارم بعید می‌دانم بتوانم به اداره بروم. بهتر است برگردم. از جمعیت دور می‌شوم و به‌سمتِ خانه می‌دوم. با عجله درِ اتاق‌خواب را باز می‌کنم. هنوز خواب هستند. لبۀ تخت، کنارِ همسرم می‌نشینم. تکانش می‌دهم. هراسان صدایش می‌کنم. به‌طرفم برمی‌گردد. چشم‌هایش را چندمرتبه باز و بسته می‌کند. با کفِ دست صورتش را می‌مالد و می‌گوید: «چیه؟»

هیچ چیز نمی‌گویم. فقط نگاهش می‌کنم. به صورتش، و به اعدادِ جلویِ پیشانی‌اش نگاه می‌کنم. دستش را از صورتش برمی‌دارد. نگاهم می‌کند. تندتند پلک می‌زند. می‌گوید: «این عددا چیه بالای پیشونی‌ت؟!»

چه‌طور به فکرِ خودم نرسیده بود؟! از جا می‌پرم. به دست‌شویی می‌روم. خودم را در آینه نگاه می‌کنم. کم‌وبیش همان اعدادی که جلویِ  پیشانیِ همسرم خوانده بودم، روی پیشانیِ خودم هم هست «منفیِ شش ساعت و پانزده دقیقه و بیست‌ونه ثانیه».
در یک‌آن همه‌چیز برایم روشن می‌شود. فکر می‌کنم حالا چه‌طور باید قضیه را به همسر و بچه‌‌ام بگویم؟!

پایان.
@Fiction_12
2024/05/15 01:05:31
Back to Top
HTML Embed Code: